۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

دیشب یک کاری کردم که الان یک جوریم... به کسی که دوسش داشتم گفتم که ازش خوشم میاد...
یک جوریم...

۱۳۸۹ دی ۲۸, سه‌شنبه

تغییر برای زندگی

نیاز به تغییرات اساسی دارم... تا این تغییرات را ایجاد نکنم به هیچ جا نمیرسم...

۱۳۸۹ دی ۲۰, دوشنبه

علامت سوال

نمیدونم چرا نگرانه اینه که اون خوش بخت بشه و من بدبخت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
واقعا برام جالبه.........

۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

تشعیع جنازه

امروز رفته بودم تشعیع جنازه... تشعیع جنازه یکی از اساتید دانشکده، باهاش اصلا کلاس نداشتم ولی میدونستم که بچه ها خیلی دوستش دارن... دکتر فرید حسینی زاده... وااااااااای این مرد چقدر جوون بود اصلا باورم نمیشه... گریه کردم...
حیف...
روحش شاد...

حالت تهوع

دیروز داشتم برنامه دکتر کپی رو برای اولین بار میدیدم... آخ یک صحنه ای نشون داد که خیلی رفتم توی فکر... یک عروسی که احتمالا اگه یادم نرفته باشه ماله داغستان بود... واقعا حالم بهم خورد... مرداشون اینقدر مست کرده بودن که اصلا حالیشون نبود داشتن چی کار میکردند...
ویسکی رو میریختن توی کفش و میدادن به خورد همدیگه.بعدشم سر داماد رو با یک بطری ویسکی شستن واقعا نمیتونم این صحنه ی منزجر کننده رو هضم کنم...

۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

بهم زدن

دلم میخواد باهاش بهم بزنم...
ولی چه جوری؟؟؟؟؟؟

۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

بعد از اینکه از دانشگاه اومدم و حالم گرفته بود زنگ زدم با دوستم بیرون رفتم... خیلی خوب بود و حال وهوام عوض شد...
امروز کوفت درس نخوندم...
تازه میانترم یک درسمو از 20 شدم 5/2که میخوام حذفش کنم...

نارضایتی

امروز از خودم راضی نیستم...
یک کار بد انجام دادم و اونم اینکه سر خواسته ام واینستادم و به حرفش گوش کردم...
نمیدونم چرا جلوش اینقدر ضعیفم...
یک جوریم...

۱۳۸۹ دی ۱۴, سه‌شنبه

بازگشت احساس

دیشب تا ساعت 1 داشتیم میچتیدیم. راجع به یک موضوع خصوصی کلی حرف زدیم و کلی غصه خوردیم...
بعد چند وقتی که نسبت بهش بی احساس شده بودم دوباره احساسم برگشت... دلم براش تنگ شد...
یاد اون روزی افتادم که بعد امتحان اومد ازم کتاب بگیره و توی ماشین دستشو پس زدم... دلم نمیخواست اصلا ببینمش... تقصیر خودش بود حرفهای بدی بهم زده بود...
 ولی فراموش کردم...

۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه

توی فکرم خیلی چیزهاست که نمیدونم چی کارشون کنم... فکرهایی که بعضی هاشون اینقدر مسخره هستند که قابل بیان نیستند...
آرامش ندارم...

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

آیا به کسی که جلوی شما برای یک نفر دیگر قسم دروغ می خورد میشود اعتماد کرد؟
آیا به کسی که به شما دروغ گفته میشود اعتماد کرد که حرفهای دیگرش راست باشد؟

۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

بازگشت...

بعد مدتها احساس میکنم باید این وبلاگ رو دوباره باز کنم تا بعدها یادم بیاد چی بودم و چی شدم...
دیگه هیچ وقت نوشته هامو حذف نمیکنم به هیچ عنوان...
این روزها مشغول درس خوندنم برای ارشد... ولی از بد حادثه مادرجون مرد و دستم از خونه ی گرم و پر مهرش دور موند. من شدم و اتاق خودم که الانا باید هم غذا درست کنم هم کارهای خونه رو انجام بدم... کاش لااقل وایمیستاد بعد ارشدم میمرد... ولی اجل که مهلت نمیده...
تا به خودم بیام 2 هفته گذشت و من اصلا حال و هوای درس خوندن ندارم...
ولی خب اونقدرا هم ناامید نیستم...
بخونم قبولم...