۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

بازگشت...

بعد مدتها احساس میکنم باید این وبلاگ رو دوباره باز کنم تا بعدها یادم بیاد چی بودم و چی شدم...
دیگه هیچ وقت نوشته هامو حذف نمیکنم به هیچ عنوان...
این روزها مشغول درس خوندنم برای ارشد... ولی از بد حادثه مادرجون مرد و دستم از خونه ی گرم و پر مهرش دور موند. من شدم و اتاق خودم که الانا باید هم غذا درست کنم هم کارهای خونه رو انجام بدم... کاش لااقل وایمیستاد بعد ارشدم میمرد... ولی اجل که مهلت نمیده...
تا به خودم بیام 2 هفته گذشت و من اصلا حال و هوای درس خوندن ندارم...
ولی خب اونقدرا هم ناامید نیستم...
بخونم قبولم...